چرا همش انگیلیسی بنویسم ؟ خوب زبون مادریم فارسیه
نقاشی نقاشی ! خیلی ها در دنیای روزمره من رو نمیبینند منظورم من نقاشه زمانی بود که نقاشی برام حکم جایی رو داشت که احساس تفاوت میکردم همه میگفتند هی فلانی رفته کامپیوتر رو ول کرده نقاشی میخونه میتونستم جلوی خیلی ها در بیام و..تو همون سالها به آشنایی گفتم من ازون آدم قدیمی هام ازون دهه 60 ای ها که میذاشتند میرفتند هنر بخونند آره نقاضی برام جایی بود که بگم که نگاه کنید من کاری رو میکنم که شما ها میترسید
اما یه درخشش یه عشق و یه بیماری عصبی هر سه تاشون ناکام خودشون رو ادامه دادند نه درمان شدند و نه از بین رفتند وارد
دانشگاه شدم من فقط نمیدونستم خوب چه چیزی باید بکشیم خیلی چیز هارم بلد نبودم بکشم یه روز توی دانشگاه با ابراهیم جعفری
هم صحبت شدم اون گفت باید برگردی به کودکیت و تمام ترسهایی که به دیگران پزشو میدی بر داری و بیاری
یادم میاد صبح یه روز سرد توی پارک ملت با بچه ها قایم باشک بازی میکردیم من دیویدم و از پشت تپه ها به چند تا دختر دانشجو رسیدم الان به نظرم واقعا بی استعداد بودند ولی اون موقعنه داشتند درخت های رو میکشیدند وسط یه کادر یه درخت عین یه جارو بعد کنارش پودر صدفی میمالیدند من محو جارو ها شدم
چه چیزی در این جارو ها ی زشت هست که از درخت ها زیبا قشنگ ترش میکنه یکی از دخترا که دید یه پسر بچه 8 ساله جلوش واستاده زل میزنه جلو اومد گفت از نقاشی خوشت میاد؟ دوست داری بزرگ شدی نقاش بشی ؟
و من یاد قایم موشک افتادم ورفتم ...
و عشقی که هیچ دلیلی نداشت درست وقتی احساس میکردم حالا دیگه وارد دانشکده هنری شدم حالا دیگه هنرمند میشم
احساس کردم وای چقدر زیباست چه صورت پر احساسی داره و من چقدر زشتم شاید دلش برای من بسوزه
و از من خوشش بیاد و گند زدم و رفت
و همونجا بود که فهمیدم اینجا که واستادم خیلی ترسناک تره در کودکی من راحت گم میشدم بزرگترین ترس من
پیدا نشدن جای جدید برای قایم شدن بود همیشه از زیر میز عاشق پای خانوم ها بودم چیزی که احساس امنیت بهم میداد
الان خیلی ترسناک تره تا اون موقع اون موقه وحشتناک ترین ها رو به یه بازی جدید تبدیل میکردم الان ساده ترین ها رو به وحشتناک ترین ها و این نیز گذشت و آدم ها رفتند و آمدند
...
و حالا نمیتونم جلوی دستم رو بگیرم انقد پاستل هارو فشار میدم که له میشند مداد رنگی ها ولو شدند رنگ روغن هام جای فشار دادن ندارند دست خودم نیست باور کنید دلم میخواد همه ی دنیا رو بکشم و هیچ انگیزه ای ندارم باورتون میشه ؟
نه دلم میخواد رقابت کنم
نه دلم میخواد واسه خودم کسی باشم چرا باید کسی باشم ؟
نه دلم عشق یکی دیگه رو میخواد
نه دلم داروی اعصاب میخواد
من نقاش نیستم من دیونه ام از سر دیونگی نقاشی میکشم برای درمان برای احساس خودم نقاشی میکشم برای نقاشی دیوونه نشدم
بعضی وقتها میترسم من چیزای دیگه ای هم دارم میتونم داستان کودک بگم میتونستم گیتار بزنم میتونستم مهندس کامپیوتر بشم
میتونستم زن بگیرم
میتونستم از ایران برم میتونستم میلیونی کار کنم اما مغزم به خاطر یه درخشش و یه عشق و یه بیماری عصبی شاید نمیخواد
من نمیدونم شاید یه دختری در گذشته هست که جارو میکشیده جای درخت و اون ازمن خواست
وقتی میترسم به نقاشی پناه میبرم و وقتی شاد هستم دلم میخواد برای دوستام حرف بزنم
اما افسوس که من خودم رو همینطوری که هستم نمی پذیرم چطوری از دیگران انتظار داشتم بپذیرندم؟
خوب دیگه برای امشب کافیه
یه احساس عجیبی دارم مثله یه اعتیاد
رنگ زرد کادمیوم همش احساس میکنم آبی و مجنتا ها داره قدرتشو میگیره
نمیدونم
باید بیشتر نقاشی بکشم
مرسی از دوستم که این عکس رو در اختیارم گذشات و اجازه داد از روش نقاشی کنم واقعا پیدا کردن فضای عادی سخت شده
از رو عکس کار کردن هم مشکلاتی داره ولی مزیت هایی هم داره بیشتر وقت میکنی به رنگ ها برسی
کادرتو راحت تر میگیری
بگذریم
روز خوبی داشته باشید
دوست دار شما مسعود
مسعود.
ReplyDeleteخوبی؟
چت شده؟
بیا تو مسنجر گپ بزنیم ببینم چرادلت گرفته.