Wednesday, August 15, 2012

i finally did it!
yes damn i want to speak english 
i was really going to fuck my self on this picture
this is how i feel her and this is my love 
some girls told me u'll never find a love
i think they are only bitches !! i am really in love of images and pictures 
portraits and landscapes movies and kids 
that is nice to watch but u must have love to make a picture yours 
this is not her any more this is me 
my imagine what i feel what i want
nobody listens to me as this canvases and papers do
they are my children
i am just too happy make it well
this is oil and pastels on papers 
i'll do it on a big canvas with oil i just i hope to do that 
this is good
i feel good for this i fell lovely

Thursday, August 9, 2012

؟
سه اردک زیبا چطور شنا میکنند 
فکر کنم اگر الان یکی بیاد بگه اردک کشیدم همه میگند چه نقاش خزی
الان اردک هایی که روی آب شنا میکنند دیگه قشنگ نیستند؟
پس چرا بهشون نون میدید؟
من عاشق شما هستم اردک هایی که شنا میکنید 
مثل سه دختری که عاشقشون بیشی وقتی سه تا اردک باهم شنا میکنن
با باسن های بزرگ و چشم های زیبا 

شنا ی اردک قشنگه
 تو پارک باشند یا برکه
به مامانم میگم  که برام 
یه جوجه اردک بخره
اسمش روبذارم مرغابی 
واسه وقتهای تنهایی
من ومرغابی یه روز باهم میریم
 جزایر قناری
اونوقت مرغابی به من میگه مسعود میدونی
عشق توی جزایر قناری 
 باسن های صورتی 
توی بیکنی های
دختر های مو طلای
من میگم  ساکت 
اردک تو
 عشق من
واسه همیشه 
میمونی

Wednesday, August 8, 2012

همه این نقاشی ها مال دوران های گذشته است کمه بالاخره امسال در فرصت مناسب کامل کردم 
پی اس:  اینا رو نه میذارم نمایشگاهی نه میفروشم اینجا گذشاتم تا شما ببیند خوشتون بیاد یا نیاد 
وقتی خورشید پشت سر ما می درخشه و جلوتر ابرهای تیره آشمون رو تاریک میکنند چه احساس قدرتمندی و بادی که لای علف 
های زرد تپه میوزه...
چیزی که احساس میکردم حس عجیبیه خورشید فقط جایی که  من  هستم رو روشن میکنه ولی جلوم تاریکیه
این نشون میده زمین گرد نیست بی انتهاست
سال 88 شهریور  88  
اون موقع این رو کشیدم فلت وتخت بدون درک درست نور ها وتاریکی ها امسال تمومش کردم فقط یه سری تاش بهش اضافه شد
تحت تاثیر کانستابل و گاسپر فردریش 
امروز سه ساله که این منظره رو پاک کردم کشیدم رنگ گذاشتم بالاخره قابش کردم همینجا بسه
ته دره خوبه 
غروب در کویر این رو سال 85 عکس گرفتم هوای کویر نزدیک بهار ممکنه در یه لحظه بارونی شه فقط چند ثانیه یکی به من گفت آقا کویر از کجا شروع میشه گفتم بعهد از سایه ی آخرین درخت وقتی برگشتم تهران یک عشق نافرجام داشتم ویک بیماری عصبی دوره ای که از بد روزگار باهم یه زمان شدند انگار آخرین درخت رو رد کرد ذهنم و به کویر رسید
بهار سال 85 رو یادمه با بارون های شدید لحظه ای و با اولین گشت ارشاد ها 
سال غریبی بود تابستونش پدر بزرگم فوت شد نتونستم کسی رو که فکر میکردم دوستش دارم حتی باهاش چند کلمه صحبت کنم و  بیماری عجیب ولی سه چیز خوب پیش اومد دوست جدید صمیمی تر شدن ام با دوست ام مملی و
درمان بیماری انگار پس از آخرین درخت باز هم درخت هست حتی در کویر
 عصر خارج از تهران که باشی همین میشی اگه از صبح با دختری زیبا توی چمن ها و کوه 
باغ اطراف رودهن بگردی ازش خواهش میکردم که دوست پسرش رو ول کنه و با من دوست بشه چون من خیلی باحال ترم
لبخند قشنگی داشت مثل یه فرشته بود 
حتی بهم اجازه داد موهاش رو نوازش کنم و از صورتش عکس بگیرم ولی دیگه بیشتر نه
 حالا باید برمیگشتیم همون درختی که صبح ازش پایین رفتیم و به دره ی قشنگ رسیدیم 
اگر برید تو طبیعت و منتظر شب بمونید درست یک لحظه حتی به ثانیه هم نمیکشه 
یک هو ناگها ن میبینید آسمون گرگ و میش شد ولی همه ی درخت ها تیره شدند انگار آسمون هنوز کمی جون داره 
آخرین روشنایی هاش رو داره میبخشه ولی زمین دیگه نامید شد
اون لحظه یه بار از خواب پریدم سال 86 دقیقا پاییز توی گلاب دره رفتم وسط دره  خوابیدم عصر بود یهو پرید یه عالمه گنجشگ جیک جیک جیک  چه سر و صدایی بود آسمون روشن بود ولی زمین تیره
این رو هم خیلی روش کار کردم اون آدمی که روی تخته سنگ نشسته از روی عکسی که پرسپکتیوش شباهت زیادی به این جا داشت برداشتم و اضافه کردم اون آدم بخشی از میزانسن ماجراست اون منم
اون بخشی از درخته 

 صبح همون درخت خیلی زود تر از اینکه خورشید ته دره رو روشن وگرم کنه
این درخت از زاویه ی دیگه با دوستهاش و روشنایی و گرمی که با ما میاد تا ته دره 
به یاد شعر آرتور رمبو خفته ی دره ی سبز
وقتی قرار ه احساسم رو به عقلانیتم ترجیح بدم نمیتونم بگم شادم یا غعمگینم چون یه چیز کوچیک شاد و یه چیز کوچیک تورو غمیگین میکنه
این دره همونجاست 
من عاشق اینجام دلم میخواد امسال هم برم خدا کنه هیچ گور خر مایه داریه دلش نخواسته باشه این وسط یه ویلا بسازه
اگه خواسته باشه بهش میگم هی اقا من اون پشت داشتم کار بد میکردم تو روی کار بد من خونه ساختی اگرم واکنش نده میگم همون موقع که داشتم کار بد میکردم یه سگ سفد گنده اومد و منو ترسوند 
اگه باز هم تکون نخوره میگم در این دره له میشی مثل مردم تهران که له شدند و همینجوری خودشون خودشون رو میندازند ته دره های جدید روزی طبیعت بر این فناوری کثیف ما پیروز خواهد شد 
فناوری خرافاتی جهان سومی و اونوقت شاید کار بدم هم بیاد 

و باز هم حسه خوب آره حسه خوب آسمون صورتی کوههای صورتی درختهای صورتی تنگه ی واشی اونوقتی که هنوز خیلی شلوغ نبود عطا این جارو پیدا کرد سال 84 !آره احمدی نژاد تازه اومده بود
مملی میخوند پاشو پاشو چشات چه خوش رنگه یه مینی بوس میگفتند احمدی نژاد
اون موقع ها شوخی های ما بیمزه تر از الان بود معلومه اون موقع به اندازه ی امروز تحت فشار نبودیم
قرار نبود اینجوری باشه آخه تا این حد؟
مردم هرجا که سخت تر زندگی میکنند سخت تر میخندند پس باید شو.خی هاشون بهتر باشه حتما یه داستان داشته باشه 
نمیشه فقط یه ظاهر آدم رو مسخره کنی و خنده ات بگیره 
الان توی اون گروهی که رفتیم تنگه ی واشی هرکدومشون یه لنگه ی دنیاست 
یه سریشون هم باهم قهرند 
من با همشون دوستم 
من اون سفر رو دوست داشتم 
از رنگ کوهاش خوشم اومد صورتی بود 
من چیزهایی که به من احساس میدند رو نگه میدم بد یا خوب 
شاید تو مغزم یه مغازه ی عتیقه فروشی باشه پر از تابلو های مختلف 
گرد مستطیل پرتره منظره عجیب غریب سیاه سفید مردم روزی چقدر میرند مغازه های عتیقه فروشی؟
خوب دوست من ممنون که به درد دلهام گوش میدی و نقاشی هام رو نگاه میکنی من دلم میخواد تو رو با احساست آشتی بدم از این  
کار احساس لذت میکنم بی پرده میگم قصدی و غرضی ندارم
دلم میخواد یه جایی رو بدند دست من همه چیزش رو خودم بسازم تازه کارتوناشم بنویسم که تلویزیوناش پخش کنند
چیزایی که مردم باهاشون احساس کنند یادشون هست زندگی هویت داره 
کمی اندوه و نارحتی چیز بدی نیست فراموشی بده 
بعضی ها نگرانم میشند نوشته هامو میخونند اونا معمولا نمیدونند چقدر دوستشون دارم نه عزیزانم نگران نشید 
چیز نگران کننده ای نیست این ها چیز هایی که شما در من همیشه نمیبیند ولی وجود داره این ها زندگی ایه که من دارم زندگی من 
حتی بخشیش بخش زیادیش
تمرین های من و احساس های کوچیک من این نقاشی ها همه تحت تاثیر جامعه مونه اما هیچ اشاره ای به جامعه مون نمیکنه 
اگر این حرف هارو زیرش نمیزدم کسی متوجه اش نمیشد اگر من احساسمو رو نمیگفتم شما متوجه خودتون نمیشدید
حال من خوبه و من امید وارم
و دارم خودم رو آماده میکنم اگر جنگ بشه من جنگ راه ننداختم ولی از آسیب دیده ها حمایت میکنم
اگر جنگ نشه امیدومون به سپیده دمان وبامدادان است 
لنگستن هیوز 
دوستت دارم 
  
سعید خسته ناشدنی  نوید مخترع  آذر شاعر اندوه بی پایان  بهار عاشق هرکی بشو من نشو زهرا ی عجیب و غریب  محسن   
کاریزما  مهدی فرفریم مخترع عینک تاربین  یعقوب عمامه پیچ خالی   کسری برای ارتباطه خاصش با خدا  
مملی یه بادکنک باد کنه سوزن فورش
 عطا ی جدید  حمید بیچاره نبی توهم  احسان اصلانی
  آقای مهربان نقاش 
محمود عمو مامان جان و آقاجون 
سمیرا جمارانی
 و حتی صنم دیوونه ی خودکش  
مهتاب چش گرگی
  مرغابی سانی  
اونایی که اسمشون محاله بنویسم مثل پریس 
و...
چون بهم آموختید حتی چیز هایی که اصلا قبول ندارید  حتی باوجود اینکه از من بدوتون میاد یا نمیاد 
 حتی اگر قبول نداردی حتی اگر احساس نمیکنید حتی باوجود اینکه من نمیدونم چه احساسی دارید فقط میدونم یه تغییری  دادید
حالا من جایزه ی ای نگرفتم به شما تقدیم کنم به قیافه و تیپ مدل کارامم نمیاد جایزه بگیر باشم 
ولی خوب الان آدم رومانتیکیم و دارم راجع به دوران رومانتیک صحبت میکنم که عقل به کناری رفته
و احساسات قدر همه چیز رو تایین میکنه 

Friday, August 3, 2012

چرا همش انگیلیسی بنویسم ؟ خوب زبون مادریم فارسیه 
نقاشی نقاشی ! خیلی ها در دنیای روزمره من رو نمیبینند منظورم من نقاشه زمانی بود که نقاشی برام حکم جایی رو داشت که احساس تفاوت میکردم همه میگفتند هی فلانی رفته کامپیوتر رو ول کرده نقاشی میخونه میتونستم جلوی خیلی ها در بیام و..تو همون سالها به آشنایی گفتم من ازون آدم قدیمی هام ازون دهه 60 ای ها که میذاشتند میرفتند هنر بخونند آره نقاضی برام جایی بود که بگم که نگاه کنید من کاری رو میکنم که شما ها میترسید 
اما یه درخشش یه عشق و یه بیماری عصبی هر سه تاشون ناکام خودشون رو ادامه دادند نه درمان شدند و نه از بین رفتند وارد 
دانشگاه شدم من فقط نمیدونستم خوب چه چیزی باید بکشیم خیلی چیز هارم بلد نبودم بکشم یه روز توی دانشگاه با ابراهیم جعفری
هم صحبت شدم اون گفت باید برگردی به کودکیت و تمام ترسهایی که به دیگران پزشو میدی بر داری و بیاری
یادم میاد صبح یه روز سرد توی پارک ملت با بچه ها قایم باشک بازی میکردیم من دیویدم و از پشت تپه ها به چند تا دختر دانشجو رسیدم الان به نظرم واقعا بی استعداد بودند ولی اون موقعنه داشتند درخت های رو میکشیدند وسط یه کادر یه درخت عین یه جارو بعد کنارش پودر صدفی میمالیدند من محو جارو ها شدم 
چه چیزی در این جارو ها ی زشت هست که از درخت ها زیبا قشنگ ترش میکنه یکی از دخترا که دید یه پسر بچه 8 ساله جلوش واستاده زل میزنه جلو اومد گفت از نقاشی خوشت میاد؟ دوست داری بزرگ شدی نقاش بشی ؟
و من یاد قایم موشک افتادم ورفتم ...
و عشقی که هیچ دلیلی نداشت درست وقتی احساس میکردم حالا دیگه وارد دانشکده هنری شدم حالا دیگه هنرمند میشم 
احساس کردم وای چقدر زیباست چه صورت پر احساسی داره و من چقدر زشتم شاید دلش برای من بسوزه 
و از من خوشش بیاد و گند زدم و رفت
و همونجا بود که فهمیدم اینجا که واستادم خیلی ترسناک تره در کودکی من راحت گم میشدم بزرگترین ترس من 
پیدا نشدن جای جدید برای قایم شدن بود همیشه از زیر میز عاشق پای خانوم ها بودم چیزی که احساس امنیت بهم میداد 
الان خیلی ترسناک تره تا اون موقع اون موقه وحشتناک ترین ها رو به یه بازی جدید تبدیل میکردم الان ساده ترین ها رو به وحشتناک ترین ها و این نیز گذشت و آدم ها رفتند و آمدند
...
و حالا نمیتونم جلوی دستم رو بگیرم انقد پاستل هارو فشار میدم که له میشند مداد رنگی ها ولو شدند رنگ روغن هام جای فشار دادن ندارند دست خودم نیست باور کنید دلم میخواد همه ی دنیا رو بکشم و هیچ انگیزه ای ندارم باورتون میشه ؟
نه دلم میخواد رقابت کنم 
نه دلم میخواد واسه خودم کسی باشم چرا باید کسی باشم ؟ 
نه دلم عشق یکی دیگه رو میخواد 
نه دلم داروی اعصاب میخواد 
من نقاش نیستم من دیونه ام از سر دیونگی نقاشی میکشم برای درمان برای احساس خودم نقاشی میکشم برای نقاشی دیوونه نشدم 
بعضی وقتها میترسم من چیزای دیگه ای هم دارم میتونم داستان کودک بگم میتونستم گیتار بزنم میتونستم مهندس کامپیوتر بشم     
میتونستم زن بگیرم
میتونستم از ایران برم میتونستم میلیونی کار کنم اما مغزم به خاطر یه درخشش و یه عشق و یه بیماری عصبی شاید نمیخواد 
من نمیدونم شاید یه دختری در گذشته هست که جارو میکشیده جای درخت و اون ازمن خواست 
وقتی میترسم به نقاشی پناه میبرم و وقتی شاد هستم دلم میخواد برای دوستام حرف بزنم 
اما افسوس که من خودم رو همینطوری که هستم نمی پذیرم چطوری از دیگران انتظار داشتم بپذیرندم؟
خوب دیگه برای امشب کافیه 
 یه احساس عجیبی دارم مثله یه اعتیاد  
رنگ زرد کادمیوم همش احساس میکنم آبی و مجنتا ها داره قدرتشو میگیره 
نمیدونم 
باید بیشتر نقاشی بکشم 
مرسی از دوستم که این عکس رو در اختیارم گذشات و اجازه داد از روش نقاشی کنم واقعا پیدا کردن فضای عادی سخت شده 
از رو عکس کار کردن هم مشکلاتی داره ولی مزیت هایی هم داره بیشتر وقت میکنی به رنگ ها برسی 
کادرتو راحت تر میگیری 
بگذریم 
روز خوبی داشته باشید 
دوست دار شما مسعود 

Wednesday, August 1, 2012

She left me with my real love! painting is my shelter 
i can make things seems like what i want this is the magic!